شکست رنگ که بود آبیار این گلشن
بهر چه مینگرم ناله کرده است وطن
بکلبه ئی که من از درد هجر مینالم
بقدر ذره چکد اشک دیده روزن
خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست
زچشم منتظران هم دمیده است سمن
طپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو میزند دامن
دل شکسته براه امید بسیار است
زگرد ماست اگر دامنی گرفت شکن
بوحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و توئی تو نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ گل از آب میکند روغن
زگفتگو ندهی جوهر وقار بباد
بموج میدهد از آب صورت رفتن
بهر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را بسنگ مزن
جنون بی نفس آرمیده ئی داریم
چو زلف سلسله ماست فارغ از شیون
بآرمیدگی وضع خویش می نازیم
چو آب آینه در جلوه کرده ایم وطن
زما نه گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعله ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنائی
چو شمع بر سر ما تیغ میکشد گردن
جنون اگر نپذیرد بخدمتم (بیدل)
کمر چو ناله زنجیر بندم از آهن