عرقها دارد آنشمع حیا لیک از نظر پنهان
بتمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان
چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها
بعشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان
زدم از آفت امکان ببرق سایه تیغت
بذوق عافیت کردم بزیر بال سر پنهان
شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم
درین ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان
چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد
تحیررشته ئی چون موج دارم در گهر پنهان
زموی خود خروش چینی از شرم صفیر من
صدای کاسه چشمست در تار نظر پنهان
تماشاگاه جمعیت تحیرخانه دردم
که چون آینه در دیوار دارد نام در پنهان
سراپا وحشتم اما بناموس سبکروحی
زچشم نقش پا چون رنگ میدارم سفر پنهان
ندارد لب گشودن صرفه جمعیتم (بیدل)
که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان