" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٧: فلک نه بست ره صبح لاابالی من

فلک نه بست ره صبح لاابالی من
پلنگ داغ شد از وحشت غزالی من
به نقص قانعم از مشق اعتبار کمال
دمید نقطه بدر از خط هلالی من
خم بنای سجودم بلندئی دارد
که چرخ شیشه بچیند بطاق عالی من
دماغ چینی اقبال موی بینی کیست
جنون فقر اگر نشکند سفالی من
کسی فسانه ابرام تا کجا شنود
کری بگوش جهان بست هرزه نالی من
بناله روز کنم تا زخود برون آیم
قفس تراش برآمد شکسته بالی من
در انتظار که محوم که همچو پرتو شمع
نشسته است زخود رفتنم حوالی من
گدای خامشم اما بهر دری که رسم
کریم میشنود حرف بی سوالی من
طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من
بهر چه گوش نهی قصه پریشانی است
تنیده است بر آفاق شیر قالی من
فروغ کوکب عشاق اگر باین رنگ است
باخگری نرسد تا ابد زگالی من
چو تخم آبله (بیدل) سر هوس نکشید
بهیچ فصل نموهای پایمالی من