گر گدا دست طمع دزدد زهم در آستین
میکشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یارب چه باید باختن
چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بی بری غیر از ندامت هیچ نیست
سرو چندین دست مییابد بهم در آستین
ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست
خامه ام زین دست دارد صد رقم در آستین
آنقدر کاهیدم از درد سخن کز پیکرم
نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنکسرمایه این انجمن
یک گلم هم در گریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان میدرد
همچو گل دستی که بر سر میزدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم هشیار نیست
پنجه اهل کرم خفته است کم در آستین
بی قناعت کیسه حرصت نخواهد پرشدن
تا بکی چو نمار میگردی شکم در آستین
پیر گشتی غافل از قطع تعلقها مباش
صبح دارد از نفس تیغ دودم در آستین
تا برنگ مدعا دست هوس افشانده ام
کرده ام (بیدل) گلستان ارم در آستین