کی شود و هم تعلق مانع وارستگان
آب اگر در جوی شمشیر است میباشد روان
کرده ایم از خاک صحرای جنون تعمیر دل
روزن اینخانه دارد ناز چشم آهوان
چون جرس از تهمت آسودگیها فارغم
یک گره در سینه ما نیست بی مشق فغان
گردباد آئینه اقبال خار و خس بس است
در ضعیفیهاست سر گردانیم بختی روان
شش جهت گل کردن تغییر احوالست و بس
رنگ میدانم اگر گردد بچشمم آسمان
چون سپندم عافیت سودای بازار گداز
سرمه بستم در گره گر ناله ئی کردم زیان
فکر معنیهای نازک دستگاه حیرتست
چینی دل بیصدا گردید از آن موی میان
جوهر پرواز من پر بی نشان افتاده است
کاش رنگم در پر طاوس بندد آشیان
ناتوانی تا هلال اوج رعنائی شود
میکند از استخوان پهلوی من نردبان
بزم در خون میطپد از پرتو بیتابیم
همچو شمعم تیر شوق کیست مغز استخوان
ریزش اشکم چو شمع از کیسه آهست و بس
میشمارم سبحه تا زنار دارم در میان
عبرت آلود است سیر اینچمن هشیار باش
در غبار رنگ هر گل چشمکی دارد خزان
جز بدامان فنا پای هوس نتوان شکست
شعله ها را غیر خاکستر که میگیرد عنان
سود بازار تماشا گرد وهمی بیش نیست
گر متاع این است گو آئینه برچیند دکان
کیست (بیدل) از میان او تواند دمزدن
خامه تصویر اینجا مو برآورد از زبان