" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٦: ما راز بار هستی تا کی غم خمیدن

ما راز بار هستی تا کی غم خمیدن
آینه هم سیه کرد دوش از نفس کشیدن
چندین گهر درین بحر افسرد و خاک گردید
یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن
رنگ شکسته دارد اقبال سرخ روئی
این لعل بی بهارا نتوان بزر خریدن
ارباب رنگ یکسر زندانی لباس اند
بی دام نیست طاوس در عالم پریدن
یک نخل ازین گلستان از اصل باخبر نیست
سر برهواست خلقی از پیش پا ندیدن
در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست
ایدانه سبز بختیست از خاک سر کشیدن
افسانه حلاوت با ساز انگبین رفت
ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن
تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد
آنسوی رنگ و بو برد این میوه را رسیدن
در کاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت
این اشک بی فغان نیست از درد ناچکیدن
ایکاش قطع گردد سررشته تعلق
مقراض وار عمرم شد صرف لب گزیدن
جز خاک گشتنم نیست عرص نیاز دیگر
باید به پیش چشمت از سرمه خط کشیدن
رنگی بپرده شوق آرایش هوس داشت
چون گل زدیم آخر گل بر سر دمیدن
(بیدل) زدست مگذار دامان بیقراری
چون آب تیغ نتوان خونخورد از آرمیدن