" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٢: میروم هر جا بذوق عافیت اندوختن

میروم هر جا بذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوئی های ما بی پرده شد
این گریبان سخت رسوائی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان بظلم افروختن
این چمن گر حاصلی دارد همان دست تهی است
تا بکی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد بداغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جاده گر پیچد بخویش آینه دار منزلست
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقه صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمی بایست وجد آموختن
بیتو باید سوخت (بیدل) را بهر رنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن