" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٣: ندارد ساز صحبت ها بساط عافیت چیدن

ندارد ساز صحبت ها بساط عافیت چیدن
ازین الفت فریبان صلح کن چندی برنجیدن
تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزون تر
وداغ ساز بیخوابیست موی سر تراشیدن
بدامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد
برنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن
چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم میدارد
شکست کس نخواهد سنگ از آینه گردیدن
زیارت گاه آئین ادب شوخی نمیخواهد
برنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن
میان استقامت چیست کن مغزی اگر داری
دلیل خالی از می گشتن میناست غلطیدن
هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را
بهر صرصر ندارد شعله تصویر لرزیدن
چسان خواهم بچندین چاک دل مستوری رازت
که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن
نیاز امتحان شوق کردم طاقت دلرا
متاع بوی این گل رفت در تاراج پوشیدن
جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت
ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن
نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا با هم
چه حاصل سایه را از خانه خورشید پرسیدن
نگردی محرم او گر همه از خود برون آئی
نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن
ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا
سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن
سواد نسخه تحقیق (بیدل) دقتی دارد
دو عالم جلوه باید خواندن و بی رنگ فهمیدن