ای بسمل طلب پی خون چکیده رو
چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو
فرصت در این بهار پرافشان وحشتست
همچون نگه بهر گل و خاری رسیده رو
تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن
یکقطره خون شو و زگلوی بریده رو
امروزت از امل پی فردا گرفته است
ایغافل از غزل بخیال قصیده رو
سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست
یک پرزدن بهمت رنگ پریده رو
ای بیخبر زقامت پیری چه شکوه است
عمریست بار میکشی اکنون خمیده رو
زین گرد تهمتی که نفس نام کرده اند
چون صبح دامنی که نداری کشیده رو
کورانه چند در پی عصیان قدم زدن
شاید که باز گردی از این راه دیده رو
بی وحشتی رهائی ازین باغ مشکل است
از بوی گل بخویش فسونها دمیده رو
زین خاکدان عروج تو در خورد وحشتست
بر نردبان صبح زدامان چیده رو
قاصد پیام ما نفس واپسین ماست
گر محرمی زآینه چیزی شنیده رو
(بیدل) بهر طرف کشدت کاتب قضا
مانند خامه یک خط بینی کشیده رو