تبسم تا چه گل ریزد زلعل میفروش او
تغافل غنچها چیده است از وضع خموش او
خوشا ذوق نوید وصل تمهید زخود رفتن
که غیر از اضطراب دل نمیباشد سروش او
درینصحرای نومیدی بنازم ناتوانی را
که بار هر که سنگین گشت می افتد بدوش او
نگردی از حضور معبد اهل صفا غافل
که دوش صبح میخواهد ادای خرقه پوش او
تمنا هر نفس فکر معمای دگر دارد
نمیدانم چه انشا میکند لعل خموش او
زکسب فیض غافل طبع خواب آلوده ئی دارم
که نور صبح یکسر پنبه میکارد بگوش او
نم پیشانی همت مچین از قلزم امکان
برنگ چشمه آینه حیرانست جوش او
خرابات قناعت بی نیازی نشه ئی دارد
که خورشیدی بود ننگ دماغ دردنوش او
بیاد بزم جم عمریست حسرت میکشم اما
ازین غافل که داغ امشب ما بود دوش او
ندانم نشه در رد که دارد طینت (بیدل)
که در آینه از تمثال می بالد خروش او