" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٢: دل بسملیست کز طپش بی نشان او

دل بسملیست کز طپش بی نشان او
نگرفت رنگ دامن خون روان او
ما را سراغ کعبه بتسلیم داده اند
یعنی بنقش جبهه گمست آستان او
دریا زدست رفته موج خیال کیست
کز هر نسیم میرود از کف عنان او
آه از ستمکشی که بمعراج عبرتی
پست و بلند دهر نشد نردبان او
دل کیست تا حریف خم ابرویت شود
نقاش نیز ناله کشید از کمان او
مژگان شانه رشته شمع تحیر است
تا بهله گشت شانه موی میان او
طوق گلوی قمری ما نقش پا خوش است
در عالم خرامش سرو روان او
اندیشه در سواد عدم بال میزند
گویا رسیده ایم بر مز دهان او
در ساز موج غیر نوای محیط نیست
من نیز میکشم سخنی از زبان او
تحقیق طایریست که در گلشن یقین
در بستنست بر رخ غیر آشیان او
رحمست بر دلی که در آشوبگاه عشق
مهتاب پنبه ئی نکشد از کتان او
(بیدل) زدست شوق نشان قدم مخواه
همچون نگه گمست پی کاروان او