رفتی زدل نشست بخون در قفای تو
ای رفته از نظر چه حنا داشت پای تو
مستوریت نخواست جنون غرور ناز
بالیدن تو کردستم بر قبای تو
خون شد بناله و دل دیوانه رنگ بست
لیلی خیال محمل بانگ درای تو
بازآ که رفت عمر و طپشهای دل همان
جاروب میزند در مهمانسرای تو
رنگ قبول آن کف پا بی اثر مباد
گل سجده کاشته است بباغ ضیای تو
از قطره تا محیط بجوش عرق گمست
آئینه خانه کرد جهانرا حنای تو
امکان جرأت مژه برداشتن کراست
لغزیده است هر دو جهان در صفای تو
از دور میرسی و مرا برده انفعال
جائی که باید از عرقم شست پای تو
در معبد وفا بر کوعی نمی رسد
دوشی که نیست قابل بار عطای تو
ایکاش گردش از کف خاکم شود بلند
تا گل کند بهانه دست دعای تو
(بیدل) دلت به بند خود افسرد و خاک شد
راهت بهیچ سو نگشودند وای تو