" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٨: طبعی که شد طرب اثر نوشخند او

طبعی که شد طرب اثر نوشخند او
چون نی شکر کشید سر از بند بند او
بوی گلست دام وفا غنچه مرا
دارم سری که نیست برون از کمند او
حیران بی نیازی خوبان کسی مباد
خون شد دل از نگاه تغافل پسند او
هر چند چشم زخم دوئی را علاج نیست
باری سپند باش برفع گزند او
کثرت غبار آئینه وحدتست و بس
گلزار عالم و هوس چون و چند او
زاهد بموشگافی تزویر غره است
غافل که شانه است همان ریشخند او
ناصح زدست خویش کنون ناله میکند
از بسکه بر لب و دهنش کوفت پند او
ای طعمه زمانه چو خونخوار عبرتی
بر فربهی چه ناز کند گوسفند او
گفتم بسرو چون تو ندیدم سهی قدی
آهی کشید و گفت نهال بلند او
(بیدل) بدام پیچ و خم فکر طره ئی
تاری شدیم و نیست رهائی زبند او