ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو
هر چند پرفشانیم پرواز آن چمن کو
از شمع بزم مقصود نی شعله ایست نی دود
باید پری بهم سود پروانه سوختن کو
ما را برون آن در پا در هوا خروشی است
آنجا که خلوت اوست امکان یاد من کو
چندی بقید هستی مفتست رقص و مستی
هر گه قفس شکستی اشغال پرزدن کو
افسانه گرم دارد هنگامه تو هم
از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو
خلقی بوهم هستی نامحرم عدم ماند
هر حرف کز لبش جست نالیدکان دهن کو
صورت پرستی از خلق برد امتیاز معنی
هر چند کعبه سنگست تسکین برهمن کو
آینه دارئی وهم برق افگن شعور است
از شمع اگر بپرسی میگوید انجمن کو
تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند
آواره گرد یاسم یارب نصیب من کو
(بیدل) لباس هستی تا کی شود حجابت
ای غره تعین آن خرقه کهن کو