ای تماشایت چمن پرور بچشم آینه
بیتو خس می پرورد جوهر بچشم آینه
تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو
میزند مشاطه خاکستر بچشم آینه
شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند
میکشد یاد خطت مسطر بچشم آینه
تا شود روشن سواد نسخه حیرانیم
صورت خود رایکی بنگر بچشم آینه
گریه پر رسواست کو بند نقاب حیرتی
تا کنم سودای چشم تر بچشم آینه
از گرانجانی ندارم ره بخلوتگاه دل
میشود تمثال من پیکر بچشم آینه
چون نگه بیمطلب افتد زشتی و خوبی یکیست
سنگ هم کم نیست از گوهر بچشم آینه
مست حیرت از خمار وهم امکان فارغست
انتظار کس مکن باور بچشم آینه
دعوی باریک بینی تا توانی برد پیش
فرق کن تمثالم از جوهر بچشم آینه
جوهر عبرت مخواه زکس که ابنای زمان
دیده اند احوال یکدیگر بچشم آینه
از صفای دل تو هم (بیدل) سراغ راز گیر
حسن معنی دید اسکندر بچشم آینه