" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٢: خلقیست محو خود بتماشای آئینه

خلقیست محو خود بتماشای آئینه
من نیز داغم از ید بیضای آئینه
بیچاره دل چه خون که زهستی نمیخورد
تنگست از نفس همه جا جای آئینه
در عالمی که حسن زتمثال ننگ داشت
ما دل گداختیم بسودای آئینه
تا کی دل از فضولی حرصت الم کشد
زنگار نیستی مکن ایذای آئینه
آنجا که دل طربکده عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمنای آئینه
دل درحضور صافی خود نشه رساست
حیرت بس است باده مینای آئینه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حیرتی که گرم کند جای آئینه
آنجا که صیقل آئینه دار تغافلست
پیداست تیره روزی اجزای آئینه
عمریست از امید دلی نقش بسته ایم
گر حسن کم نگاه فتد وای آئینه
الفت سراغ جلوه بجائی نمیرسد
حیرت دویده است به پهنای آئینه
از محو جلوه طاقت رفتار برده اند
دستی بسر گرفته کف پای آئینه
(بیدل) شویم تا نکشد دامن هوس
خودبینی ئی که هست در ایمای آئینه