" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٧: زینچمن در کف ندارد غنچه دل جز گره

زینچمن در کف ندارد غنچه دل جز گره
دانه ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محمل کش صد کاروان نومیدیم
سبحه در گردن نمی بندد حمایل جز گره
از تعلق حاصل آزادگان خونخوردنست
سرو کم آرد ببار از پای در گل جز گره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند
رشته راهت نمی بیند زمنزل جز گره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بسته ئی
بی زباین نفگند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد در کف و دل جز گره
همتی ایشعله خویان کاین سپند بینوا
تحفه ئی دیگر ندارد نذر محفل جز گره
یکدل تنگست عالم بیحصول مدعا
تا بوددر پرده لیلی نیست محمل جز گره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان (بیدل) از هستی کدورت میکشند
از نفس آینه ها را نیست در دل جز گره