" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٩: غبار خط زلعل او برنگی سر بر آورده

غبار خط زلعل او برنگی سر بر آورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامه قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
بیاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
بهر مژگان زدن پروانه واری پر برآورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلی که نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر برآورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزوچیدن
که پروازم چو بوی گل زبال و پر برآورده
زتشیوش توانائی نرون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چسازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
بوضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادباراز دل گوهر برآورده
توهم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
بسامان غنامی نازم از اقبال تنهائی
دل جمعم برنگ خوشه یک لشکر برآورده
بطعن اهل دل معذورباید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانی که چرخش خر برآورده
چه جای خست مردم که گل هم در گلستانها
بصد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل راز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم (بیدل) تخیل ساغرست اینجا
سر بیمغز ما را صاحب افسر برآورده