غبارم برنمیخیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
بغیر از نقش پا جائی ندارد جاده پیمائی
تو هم ته جرعه ئی بردار ازین مینای خوابیده
بیاد شام زلفت هر کجا چشمی بهم سودم
رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکن گردن افرازد
بمژگان تو یعنی فتنه ئی بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
بپهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
بشمع آگهی یکبار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سراز خجلت برون آرم
چو محمل بی سبب پامالم از اعضای خوابیده
زجهل ودانش فرق دوئی صورت نمی بندد
بمعنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
زسعی نارسا مشق ندامت میکنم (بیدل)
عصای ناله شد آخر چو کوهم پای خوابیده