" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦١: آه که با دلم نه بست عهد وفاق الفتی

آه که با دلم نه بست عهد وفاق الفتی
چون فسم بسر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر زشرم سجده هیچ قیمتی
داد زکم بضاعتی آه زسست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یاس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع من گریه بی ندامتی
ریگ روان کجا برد شکوه درد جستجو
از تگ هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل بگداز غم نساخت دیده زبی نمی گداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست زحرص سیری ام
کاش دمی چو بند نی لب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا بکجا رساندم
خاک مرا بچرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تگ و پوی جانکنی
تا نفسم بلب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقر ناز هزار جلوه داشت
من بگمان خوب بخت پازده ام بدولتی
(بیدل) اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بی عبارتی