" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٣: افتاده ام براهت چون اشک بیروانی

افتاده ام براهت چون اشک بیروانی
مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی
از ساز حیرت من مضمون ناله دریاب
گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی
آنجا که عشق ریزد آئینه تحیر
روشنتر از بیانها مضمون بی زبانی
یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی
تا کی برنگ مژگان پرواز آشیانی
از رفتن نفسها آثار نیست پیدا
نقش قدم ندارد صحرای زندگانی
دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست
تا قطره دارد اینجا طوفان بیکرانی
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی
از وحشت شرر کن نقش سبکعنانی
در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست
ابرام میفروشی چندانکه زنده مانی
تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت
ناکردنست اولی کاری که میتوانی
بی صید دیده دام مخمور مینماید
قد دو تاست اینجا خمیازه جوانی
خمخانه تمنا جامی دگر ندارد
مفتست بیدماغی گر نشه میرسانی
(بیدل) غبار آهی تا رنگ اوج گیرد
از چا سینه دارم چون صبح نردبانی