افسانه وفائی اگر گوش کرده ئی
یادم کن آنقدر که فراموش کرده ئی
لعلت خموش و دل هوس انشای صد هوا
آبم زشرم چشمه بیجوش کرده ئی
خمیازه خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش کرده ئی
دل نیست گوهری که بخاکش توان نهفت
آینه است آنچه نمدپوش کرده ئی
موی سپید پنبه گوش کسی مباد
در خواب سیر صبح بناگوش کرده ئی
لغزیده بر جهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کرده ئی
جز وهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که ابله دوش کرده ئی
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروزخواهی آنچه کنی دوش کرده ئی
زین بیش و کم نفس بتخیل شمرده گیر
فرداست کین حساب فراموش کرده ئی
تصویر شمع محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کرده ئی
(بیدل) دلت بنور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کرده ئی