اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی
کف خاکسترم با بال قمری همسری کردی
ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها
برنگ رشته شمعم نفس هم اژدری کردی
نشد اول چراغ عافیت در دیده ام روشن
که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی
دلی دارم که گر آینه دیدی حیرت کارش
همان جوهر عرق از خجلت بی جوهری کردی
نبرم رنج تزویری که زاهد از افسون او
بهر گوسالگی خود را خیال سامری کردی
به بیدردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد
چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری کردی
خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری
که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری کردی
اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی
دل صد چاک ما هم دست در بال پری کردی
چو قمری چشم اگر میدوختم بر سرو آزادش
بگردن گردش رنگ تحیر چنبری کردی
نگاه او اگر افگندی سپند ناز در آتش
بحیرت ماندن چشم غزالان مجمری کردی
زگرد جلوه خود خاک برسر ریختی (بیدل)
اگر نظاره رفتار او کبک دری کردی