ای آنکه رمز اخفا با صد ترانه گفتی
ما را که پر عیانیم از ما چرا نهفتی
صبح تبسم ناز صد کاف و نون گل افشاند
لیک از غنای عبرت یک لب گهر نسفتی
نی ناله دید رویت نی گل شنید بویت
ای غنچه تحیر آخر چنین شگفتی
خلوتگه تنزه ننگ از خیال ما داشت
چندانکه گرد گردیم بیرون خانه رفتی
خون گشت دل که هیهات اینجا نیارمیدی
شد دیده داغ کای وای اینجا دمی نخفتی
قدر تو کس چه داند تا بر تو جان فشاند
ای آفتاب تابان گنجی و گنج مفتی
وحدت خیال بازیست کثرت جنون طرازیست
این جمله بی نیازیست نی طاقی و نه جفتی
آراسته است محفل افسانهای باطل
نی با دلی نه (بیدل) بی گفت و بی شنفتی