" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧١: ای بیخبر بکوش که مرد خدا شوی

ای بیخبر بکوش که مرد خدا شوی
بنگر چه میشوی اگر از خود جدا شوی
گر ذره محو نور شود آفتاب نیست
تا کی بصیقل آینه کبریا شوی
بیگانگیست بوی بهار تعینت
مفت تو گرد و روز برنگ آشنا شوی
در ساز کارگاه عدم انقلاب نیست
اینجا چه دیده ئی ز بقا تا فنا شوی
کم نیست اینکه از دم نارنجی امل
فقری و پیش خود سر و برگ غنا شوی
بر فرق عزت تو نزیبد گلی دگر
ای خاک گر بهار کنی نقش پا شوی
سعی نفس رساندتنت آنسوی عدم
این رشته تا کجا گسلد تا رسا شوی
دست طلب بدامن صد حسرت آشناست
بر خاک نه مباد غبار دعا شوی
تنهائی تو انجمن آرا نمی شود
من تا کجا بخویش ببالد که ما شوی
فرصت کفیل نیست مگر چون غبار صبح
نابرده سر بجیب تأمل هوا شوی
سرمایه تو جز عرق شرم هیچ نیست
چیزی مشو که هرچه شوی بی حیا شوی
زین بیشتر مپیچ بافسون علم و فن
این عقده خیال جنونی که وا شوی
ناموس نیستی به تغافل نگاه دار
امروز کو سری که تو فرداش پا شوی
شبنم بجبهه ئی که ندارد عرق کش است
(بیدل) خوش است گر تو هم آب از حیا شوی