بخاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی
زمین چاره تنگ و بر سر افتاده است گردونی
نه شور واجب است اینجا و نی هنگامه ممکن
همین یک آمد و رفت نفس میخواند افسونی
ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد
که شکل چتر بسته است از بلندی موی مجنونی
مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را
مباد از هم جداسازی سر و زانوی محزونی
فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمیخواهد
بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی
رگ کل تا ابد بوسد سر انگشت حنابندت
اگر واکرده ئی بند نقاب جامه گلگونی
صفای کسوت آلوده ما برنمی یابد
مگر غیرت بجوش آرد کفی از طبع صابونی
تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد
واگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی
تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر
ندانستم که مشت خاک من میجست هامونی
ز تشویش حوادث نیست بی سعی فنا رستن
پل از کشتی شکستن بسته ام بر روی جیحونی
تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان
بگوش از شش جهت می آیدم فریاد موزونی
بگرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن
چراغ خانه اینجا روشن است از قطره خونی
غم بیحاصلی زین گفتگوها کم نمیگردد
عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی
بحیرت میکشم نقشی و از خود میروم (بیدل)
فریبم میدهد تمثال از آئینه بیرونی