" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٢: برون تاز است حسن بی مثال از گرد پیدائی

برون تاز است حسن بی مثال از گرد پیدائی
مخوان بر نشه ناز پری افسون مینائی
فریب آب خوردن تا کی از آینه هستی
دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریائی
گواه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا
ندارد خون کس رنگی مگر دستی بهم سائی
ز اعیان قطع کن افسانه شکر و شکایت را
همان سطر بست نامفهوم طوماری که نگشائی
نگردی از عروج نشه دیوانگی غافل
خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پائی
جنون عشق طوفان میکند در پرده شوقم
گریبان میدرد از بند بندنی دم نائی
بشوخی های کثرت سعی وحدت برنمی آید
چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهائی
بتمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد
ز خود رنگی نمیکاهی که بر آینه افزائی
وداع خودنمائی کن ز ننگ ذرگی مگذر
چو گم گشتی بچشم هر که آئی آفتاب آئی
ازین عبرت سرا گفتم چه بردند آرزومندان
حقیقت محرمان گفتند داغ ناشناسائی
بشغل گفتگو مپسند (بیدل) کاهش فطرت
بمضراب هوس تا کی چو تار ساز فرسائی