بطبع مقبلان یا رب کدورت را مده راهی
برین آینه ها مپسند زنگ تهمت آهی
چراغ ابلهان عمریست میسوزد درین محفل
چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی
جهان آینه وهم است و این طوطی سرشتانش
نفس پرداز تقلیدند و میگویند اللهی
پر است آفاق از غولان آدم رو چه ساز است این
باین بیحاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی
بحیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد
فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی
طپشها دارم و از آشیان بیرون نمی آیم
باین اندازه مژگان هم ندارد بال کوتاهی
بخاک آستانت چون هلال از بس که گم گشتم
جنبی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی
ندانم مژده وصل که دارد انتظار من
که حسرت سخت گلباز است با گرد سر راهی
چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن
بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی
بتنگی های دل یکغنچه نتوان نقش بست اینجا
شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی
به بینم تا کجاها می برد فکر خودم (بیدل)
برنگ شمع امشب در گریبان کنده ام چاهی