" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٩: بوضع غربتم منظور بیتابیست آرامی

بوضع غربتم منظور بیتابیست آرامی
زموج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری
حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فنا گشتیم و خاک ما بزیر چرخ مینائی
چو ریگ شیشه ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را
درین محفل بکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده است ای بیطاقتی عرضی
تغافل شوخی از حد می برد ای ناله ابرامی
زچشم تنگظرف خود بحسنش برنمی آیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقه دامی
درین صحرا نمی یابم علاج تشنه کامیها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمی باشد
مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بی نیازی اندکی تحریک مژگان کن
جهانی پشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم
نشد این جامه افسردگی منظور احرامی
دماغ بی نشانی خودنمائی برنمیدارد
بس است آینه آثار عنقا کرده ام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمی باشد
بهر جا کرد پروازیست من افگنده ام دامی
ضعیفی درامانم دارد از بیمهری گردون
شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسرده است دلها را
که یابی احتمال توامی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پرورده ام (بیدل)
بمغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی