بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشائی
بچندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پائی
خوشا شور دماغ شوق و گیر و دار سودائی
قیامت پرفشان هوئی جهان آتش فگن هائی
زهر برگ گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگرسائی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوائی میدمد وهم نفس بر نقش زیبائی
طرب کن گر پی محمل کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلائی
بهر مژگان زدن سر میدهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح کج کرده مینائی
بامید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور میباشد کلید قفل صحرائی
بهر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سرافلاک اگر باشد نمی ارزد بسودائی
خراب جستجوی یکنفس آرام میگردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جائی
زجیب عاجزی چون آبله گل کرده ام (بیدل)
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پائی