به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
سپید است نقش نگین از سیاهی
دماغ غرور از فقیران نبالد
کجی نیست سرمایه بی کلاهی
گر این است دردسر زرپرستان
همان اجتماع گدائیت شاهی
ندانم خیال دماغ آفرینان
جه دارد درین امتحان گاه واهی
ندیده است ازین بحر غیر از فسردن
بچشمی که موج گهر نیست راهی
یقین احتیاج دلائل ندارد
در آب افگند سرمه را چشم ماهی
نخواهی شدن منکر آنچه گفتی
دو لب داده در هر حدیثت گواهی
گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهی
بهر جا گشادند مژگان نازت
بچشم بتان خواب شد خوش نگاهی
شنیدم قدم میگذاری بچشمم
زمین سبز کرده است مژگان گیاهی
کتان باب مهتاب چیزی ندارد
بهر جا توئی دیگر از من چه خواهی
کرم بسکه گرم امتحانست (بیدل)
مرا سوخت اندیشه ها بی گناهی