بهستی از گداز انفعالم نیست تسکینی
جبین هم کاشکی میداشت چون مژگان عرق چینی
بتدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم
برین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی
چو اشک از ننگ خودداری چسان آیم برون یارب
هنوزم یکمژه بر هم نیفشرده است تمکینی
درین محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم
مژه واکرده ام اما بروی خواب سنگینی
ادا فهم چراغان خموشم کس نشد ورنه
تحیر داشت چون طاوس چشمکهای رنگینی
ازین آینه سازیها که دارد فطرت اسکندر
گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی
بعبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل
که اشکی چند بر مژگان تر بسته است آئینی
دماغ بی نیازان ناز وحشت برنمیدارد
مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی
غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن
زخود برده است خلقی را هوای خانه زینی
زرنگ سایه من بوی چندین نافه می بالد
ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی
مژه نگشوده چندین رنگم از خود می برد (بیدل)
رگ گل بستر نازی پر طاوس بالینی