بیخبر از خود مگذر جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال آئینه دارد سحری
زندگی ئی یکدونفس اینهمه پرواز هوس
کاغذ آتش زده ئی سرخوش مست شوری
برهوس نشو و نما مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا یاس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست بکام دل کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بیتو چو شمعم همه تن سوخته یاس وطن
داغی و آهیست زمن گرطلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدائی نشود آئینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده ایم آئینه بیجگری
نیست زهم فرق نما انجمن و خلوت ما
آئینه دارد همه جا خانه بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه ساز است رمی با همه رنگست بری
پرده صد رنگ دری تا بچمن راه بری
خفته ته بال پری کارگه شیشه گری
(بیدل) خونین جگرم بلبل بی بال و پرم
نیست درین غمکده ها ناله من بی اثری