تنش را پیرهن چون گل دمید افسون عریانی
قبای لاله گون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهد گذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق می پیچد زریحانی
مژه گوبال میزن من همان محو تماشایم
بسعی صیقل از آینه نتوان رفت حیرانی
نمی باید بتعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پائی را چه معموری چه ویرانی
برنگ غنچه تا کی داغ بیدردی بدل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخه تسلیم ما صورت نمی بندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را
دمی آینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از غیرت دبستان خودآرائی
زدرد دل چه میپرسی هنوز آینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشه یگدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلطانی
نیابی بی امل طبع گرفتاران عالم را
رسائی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصور جز تسلیم پردازی
همان در خانه نقاش ماند از ما پرافشانی
عدم هم بی بهاری نیست تخم ناامیدی را
بعبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دوچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذره ام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت (بیدل) از پریشانی