" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٧: جهان کورانه دارد سعی نخچیری بتاریکی

جهان کورانه دارد سعی نخچیری بتاریکی
بهر کس وارسی می افگند تیری بتاریکی
چراغ دل بفکر این شبستان گر نپردازد
ندارد مردمک هم رنگ تقصیری بتاریکی
امل سست است از نیرنگ این چرخ کهن یکسان
خیالی چند میریسد زن پیری بتاریکی
برنگ آمیزی عنقا جهانی میکشد زحمت
توهم زین رنگ می پرداز تصویری بتاریکی
چه مقصد محمل ما ناتوانان میکشدبارت
که عمری شد چو مو داریم شبگیری بتاریکی
کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمیداند
محبت بر سر ما هم زد اکسیری بتاریکی
دلی روشن کن از تشویش این ظلمتسرا بگذر
بجز فکر چراغت نیست تدبیری بتاریکی
ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم
سیاهی کرده ام چون کاسه شیری بتاریکی
نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن
رسیدم همچو شمع اما پس از دیری بتاریکی
کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد (بیدل)
قیامت کرده است آواز زنجیری بتاریکی