چه میشد گر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد
باین هستی که دارم نمیخواهد نفس هستی
گر اقبال هوس را عزتی میبود در عالم
قضا از شرم کم می بست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمیسازد عزیزان با مزاج هیچ کس هستی
غریب است از گرفتاران غم تن پروری خوردن
حذر زین دانه و آبی که دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری وزین غافل
که آخر میبرد در آتشت زین خار و خس هستی
خروش الرحلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغ کاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی آمدی و میروی جای که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
مزاری را که می بینم دل از شوق آن میگردد
خوشا جمعیت جاوید و ذوق بی نفس هستی
تظلم در عدم بهر چه میبرد آدمی (بیدل)
درین حرمان سرا میداشت گر فریادرس هستی