" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٨: خشم را آینه پرداز ترحم کرده ئی

خشم را آینه پرداز ترحم کرده ئی
در نقاب چین پیشانی تبسم کرده ئی
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کرده ئی
تا عرق از چهره ات خورشید ریز عبرتست
چرخ را یگدشت نقش پای انجم کرده ئی
عقده های غنچه دل بی گلاب اشک نیست
می بساغر کن گزین انگور در خم کرده ئی
گوهر از تسلیم شد ایمن زموج انقلاب
ساحل جمعتی گردست و پا گم کرده ئی
بر حدیث مدعی کافسانه دردسر است
گر تغافل کرده ئی بر خود ترحم کرده ئی
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطره ئی را برده ئی جائی که قلزم کرده ئی
موج اقبال تو در گرد عدم پر میزند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده ئی
بی تکلف گر همینست اعتبارات جهان
کم زحیوانی اگر تقلید مردم کرده ئی
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشید است
غفلتست اما تو آگاهی توهم کرده ئی
اینزمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کرده ئی
بحر امکان شوخی موجی سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمیشوئی تیمم کرده ئی
بسته ئی (بیدل) اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را میتوانم گفت بی دم کرده ئی