" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٩: خطابم میکند امشب چمن دربار پیغامی

خطابم میکند امشب چمن دربار پیغامی
بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی
چه خواب افتاده ام منظور چشم مست خودکامی
بتلخی کرده ام جا در مذاق طبع بادامی
بیاد جلوه ات امید از خود رفتنی دارم
در آغوش نگاه واپسین از دیده ام کامی
بحمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت
چراغ دیده تا روشن شود میخواستم شامی
گر از طرز کلام آب رخ گوهر نمیریزی
دل لعلی توان خون کرد از افسون دشنامی
بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها
چو بوی گل نمیباشد پریزاد گل اندامی
کدامین نشه جولان صید بیرون جست ازین صحرا
که بی خمیازه نتوان یافت اینجا حلقه دامی
چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم
ببزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی
بکف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی
نگین جان میکند تا زین سبب حاصل کند نامی
کمند همت از چین تأمل ننگ میدارد
مپیچ از نارسائیها بهر آغاز و انجامی
بهار بیخودی گویند بزم عشرتی دارد
روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی
بیاد جلوه عمری شد نگه می پرورد (بیدل)
هنوز از حیرت آینه ام منت کش دامی