خطا پر است مباش ای براستی عاری
که گر سپهر شوی میکشی نگونساری
جهان زشوخی نظاره تو کهسار است
بچشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هر کس بقدر حوصله است
به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست
تبسمی که همان چین دامن انگاری
برنگ و بو دل خود بسته ئی وزین غافل
که غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره بکار فرو بسته تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی بدست آری
غبار دامن ایندشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
بغیر طبع تو گر سجده است معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان زد هر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم بخاک نگذاری
گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است
بخون نشستن نشتر زمردم آزاری
زخواب صبح سر غنچه میرود برباد
مده زدست چو شبنم عنان بیداری
بمزرعی که دلش برگ خرمن آرائیست
شکست میدروی آبگینه میکاری
بدوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آنزمانکه زاسباب دست برداری
اگر زجاده تسلیم نگذری (بیدل)
کند بکسوت موجت شکست معماری