" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٥٧: در پرده هر رنگ کمین کرده شکستی

در پرده هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه بمستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آنطرف آینه بدستی
عمریست بهار دل فردوس خیالست
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلت کش نومیدیم از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد بشکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانه پستی
هر چند که اقبال کلاهم بفلک سود
بی خاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعده هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگوئید و مپرسید
مائیم همان سایه خورشید پرستی
گل کن بنم جبهه غباری که نداری
در کشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصه همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن زنشان صافی شستی
(بیدل) اثر سعی ندامت اگر این است
آتش بدو عالم فگن از سودن دستی