در زندگی نگشتیم منظور آشنائی
افتد نظر بخاکم چشمی زنقش پائی
همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست
چون من ندارد این بحر شخصی تنک ردائی
بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت
بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه سائی
خوان مآل هستی عبرت نصیبی ئی داشت
شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفائی
در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش
چندین بهار دارد گلزار بیوفائی
مینا نخورده بر سنگ کم است از دل تنگ
پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جائی
کیفیت مروت در چشم دوستان بست
مژگان مگر ببندند تا گل کند حیائی
جز عبرتی که داریم دیگر چه وانمائیم
آینه کرد ما را نیرنگ خودنمائی
جائی که ناتوانش بگرفت خس بدندان
انگشت زینهار است گر قد کشد عصائی
همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد
مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پائی
جیب دریده صبح مکتوب این پیام است
کی بیخبر چنین باش دنیاست خنده جائی
اسرار پرده دل مفهوم حاضران نیست
(بیدل) زدور داریم در گوش هم صدائی