در گرفته است زمین تا بفلک بی سروپائی
ای حیا نشه مباد تو باین رگ برآئی
خاک خور تا نخوری عشوه اسباب تکلف
چغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدائی
هر کجا کوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهیست غبار قدم آبله پائی
عبرت آباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدنست آن کفدستی که بسائی
فیض اقبال قناعتکده فقر رساتر
میکند سایه دیوار درین گوشه همائی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد
ورق آئینه مشکل که توان کرد حنائی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید
تری و آب بهم نیست باین تنگ قبائی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم
صرفه ماست که در آئینه ما ننمائی
شعله ئی خواست بمهمانی خاشاک اجازت
کفت درمن نتوان یافت مرا گر تو بیائی
میکشم هر نفس از جیب طپیدن سر دیگر
دارم از گرد رهت آینه بیسروپائی
چشم بر روی تو نگشود کسی غیر نقابت
محو گیر آئینه و عکس که از پرده برآئی
(بیدل) از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
نی این بزم شکسته است نفس در لب نائی