" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٢: درین محفل که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی

درین محفل که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم میکند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضه ام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینوائیهای من یارب که می فهمد
چو مژگانم زسر تا پا زبان سرمه آلودی
طریق بندگی ناز فضولی برنمیدارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی
عدم ایمای اسرارت وجود اظهار آثارت
زنیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
بیک مژگان زدن آینه بی تمثالی میگردد
بحیرت ساز رنگ خودنمائی می برد زودی
به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی ارزد
اگر انصاف باشد طبع سایل نیست بیجودی
مشو غافل زوضع فقر اگر آرام میخواهی
چو صحرا خاکساری نیست بیدامان مقصودی
برنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت
کند خاکستر من ناله از هر حلقه دودی
براه انتظار جلوه ئی افگنده ام (بیدل)
چو شمع از چهره زین خود فرش زراندودی