" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٣: درین حدیقه نه ئی قدردان حیرانی

درین حدیقه نه ئی قدردان حیرانی
بشوخی مژه ترسم ورق بگردانی
بکار عشق نظر کن شکست دل دریاب
زموج سیل عیانست حسن حیرانی
صداع هستی ما را علاج تسلیم است
بس است صندل اگر سوده ایم پیشانی
زخویش رفتن ما محملی نمیخواهد
سحر بدوش نفس بسته است آسانی
بعالمی که خیال تو نقش می بندد
نفس نمیکشد از شرم خامه امانی
جماعتی که به بزم خیال محو تواند
هزار آینه دارند غیر حیرانی
خیال حلقه زلف تو ساغری دارد
که رنگ نشه آن نیست جز پریشانی
خرابی آینه رنگ بنای مجنونم
فلک در آب و گلم صرف کرده ویرانی
کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست
جهان گرفت غبار من از پرافشانی
چو ناله سخت نهانست صورت حالم
برون زخویش روم تا رسم بعریانی
ندامتم زتردد چو موج باز نداشت
کفی نسوده ام الا بنا پشیمانی
بعافیت نتوان این بساط شدن
مگر بسعی فنا گرد خویش بنشانی
نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش
که هر که جلوه فروشد تو رنگ گردانی
گل است خاک بیابان آرزو (بیدل)
چو گرد باد مگر ناقه بر هوارانی