" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٥: درین ویرانه بی سعی قناعت وانشد جائی

درین ویرانه بی سعی قناعت وانشد جائی
بدامن پا کشیدم یافتم آغوش صحرائی
بسعی خویش مینازم که با این نارسائیها
شدم خاک و رساندم دست تا نقش کف پائی
نمیباشد پریشان بالی نظاره شبنم را
بدیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزائی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن
که جز ضبط نفس اینجا نمیباشد مسیحائی
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن
که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینائی
نفس سرمایه این چار سوئیم ای هوس شرمی
بضاعتها پرافشانیست کو سودی چه سودائی
زخواب غفلت هستی که تعبیر عدم دارد
توان بیدار گردیدن اگر بر خود زنی پائی
زیادت رفته است افسانه بزم ازل ورنه
نمیباشد جز افسون سخن پنهان و پیدائی
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم
ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرائی
بدرد بی نگاهی درهم افشرده است مژگانم
خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنائی
ندانم فرش تسلیم سر راه کیم (بیدل)
بدامن گردی از خود داشتم افشانده ام جائی