" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٨: دمی که عجز شود دستگاه بیکاری

دمی که عجز شود دستگاه بیکاری
گره گشائی ناخن کشد بسر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
زجوهر آینه ها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهائی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجه افلاس
که آدمی بسردار به زناداری
زلوح سایه جز انیحرف سرخطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی زداغ ما نرود
بچشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقه دل شگفتن آهنگیم
جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت کن
بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش که زچشم مردم از حسدت
مژه بگژدمی افتد نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردیست
خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من کاش بی نشان بودی
خجل زنیستیم کرد هیچ مقداری
بگریه عرض رموز وفا مبر (بیدل)
برات دیده مکن فضله جگر خواری