دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیرزمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
میروم از خود چو شمع و پا بدل افشرده ام
کشتی من بادبان دارد بجیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم زداغ بیکسی پامال یاس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریای داده اند
با زمین چون بند نی چسپیده ام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان میکند
آنسوی میدان در افتاده است با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آینه دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد
عمرها شد یک مرکب میکشم از محبری
وادی واماندگی طی میکنیم و چاره نیست
میبرد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب میگردیم تا مشتی عرق گل میکنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بیرویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم بروی آب میگردد پری
در ادبگاهی که حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگر خواهی زموهم لاغری
(بیدل) از مقدار ظرف خود نمیباید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری