" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٥: زبسکه کرد تصور نگاه مژگانی

زبسکه کرد تصور نگاه مژگانی
بخود شناسی ما ختم شد خدادانی
شرر گل ست خزان و بهار امکانی
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی
زخود برآمدگان شوکتی دگر دارند
غبار هم بهوا نیست بی سلیمانی
بعجز کوش گر از شرم جوهری داری
مباد دعوی کاری کنی که نتوانی
لباس بر تن آزادگان نمی زیبد
بس است جوهر شمشیر موج عریانی
گشاده روئی ارباب دستگاه مخواه
فلک بچین مه نو نهفته پیشانی
فراغ دارد از اسلام و کفر غره جاه
یکیست سبح و زنار در سلیمانی
سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن
که انتظار نویسی بچشم قربانی
کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد
چو صبح میدمد از پیکرم خودافشانی
زابر گریه دیده گر ایمنی میداشت
نمیکشید زمژگان کلاه بارانی
چو خون بسلم از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پریشانی
درین هوسکده تا ممکنست (بیدل) باش
مکار آینه تا حیرتی نرویانی