زچه ناز بال دعوی بفلک گشاده باشی
تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی
می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم
سر ازخیال خالی دل بی اراده باشی
قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی
بهزار چین دامن زسحر زیاده باشی
زتلاش برق تازان گروت گذشته باشد
تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی
زنمو برنگ شبنم طرب بهار این بس
که زچشم تر سرکشی بدر اوفتاده باشی
نسزد بمکتب وهم غم سرنوشت خوردن
خط این جریده پوچ است خوشت آنکه ساده باشی
همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش
تونم جبین نداری چه گل آب داده باشی
شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد
زمشیمه تعین بچه ننگ زاده باشی
گل سرخوشی و مستی طلبی است مابقی هیچ
اگر این خمار بشکست نه قدح نه باده باشی
چو جوانی و چه پیری به کشاکش است کارت
چو کمان دمی که زورت شکند کباده باشی
نروی بمحفل ای شمع که زتنگی دل آنجا
به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی
سخنت بطبع مستان اثری نکرد (بیدل)
سر شیشه های خالی چقدر گشاده باشی