شور گم گشتیم ز دبدر رسوائی
حیف همت که شود منفعل عنقائی
ننگ هوش است که چون عکس درین دشت سراب
آب آینه کند کشتی کس دریائی
خلقی از لاف جنون شیفته آگاهیست
تو بخمیازه مبر عرض قدح پیمائی
شمع واماندنش از خوبش گذشت آخر کار
پشت پای است ز سر تا بقدم بی پائی
در مقامی که نفس نعل در آتش دارد
خنده می آیدم از غفلت بی پروائی
یاد آن قامت رعنا بتکلف نکنی
که مبادا روی از خویش و قیامت آئی
حسرت باده کشی نیست کم از آتش صور
کوه ها رفت بباد از هوس مینائی
سعی مطرب نشود چاره گر کلفت دل
این گره نیست که ناخن زنی و بگشائی
شور هنگامه افلاک و خروش دل خاک
بیصداتر ز دو دست است چو بر هم سائی
حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا
بندنی گردد اگر لب بهم آرد نائی
خواب در دیده ارباب قناعت تلخ است
بوریا گر نکند مخملی و دیبائی
هیچ جا نیست تهی جای بهم جوشیدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهائی
شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست
جهد آن کن که تو در سایه خوبش آسائی
(بیدل) این ما و منت حائل آثار صفاست
نفسی آینه باشی که نفس ننمائی